شهر تو

از شهری که من رو از تو جدا کرده بود متنفر بودم. بارها خودم رو اونجا تصور کردم، پیش تو، احتمالا توی یکی از اون ارامگاههای معروف شهرت؛ در تابستون و مسافرت. بخش همیشگی تصوراتم خیره شدن به چشمات و نشستن در کنارت با فاصله کمتر از یک دهم متر بود. برای مدتی مدام سعی میکردم خانوادهام رو برای سفری به خونهات متقاعد کنم یا یکجورهایی این باور رو در ذهنشون ایجاد کنم که باید بریم، حتما باید بریم. بعد از تو هم همچنان از شهرم متنفرم ولی امیدوارم هیچوقت از اسمون شهرت هم رد نشم. هیچوقت حتی به تصادت تو رو نبینم و متوجه نشم نگاه کردن به چشمات با فاصله یک دهم متری چه حسی داره.